( 4.2 امتیاز از 34 )

ریاحین : گلچینی از اشعار حاج محمود ژولیده در رثای حضرت رقیه سلام الله علیها را انتخاب کرده ایم که در ادامه می خوانید.

السلام ای حقیقة الزینب/ السلام ای حبیبة الزینب

 

شعر اول:

آتش کسی به بال کبوتر نمی زند

مردی تشر به کودک مضطر نمی زند

سیلی کسی به صورت دختر نمی زند

گم گشته را که خصم مکرر نمی زند

ترساندن یتیم دل شب عجیب نیست

گریاندن غریب مرتّب عجیب نیست

گیسو کشیده را که به گیسو نمی کشند

قد خمیده را که به هر سو نمی کشند

طفل یتیم را به سر مو نمی کشند

دخت سه ساله را که به زانو نمی کشند

حقّش نبود خنده به چشم تَرَش دهند

گریان به دست عاطفۀ مادرش دهند

از پا فتاده را به تهاجم نمی زنند

لکنت گرفته به تبسّم نمی زنند

جا مانده به جای ترحم نمی زنند

تنها به جرم یک دو تکلّم نمی زنند

با گریه گفت: شیخ! یتیمم مرا نزن

من خود میایم از پِیِ تو ، بی هوا نزن

با گوشواره بچّه کشیدن شجاعت است؟

یا بر یتیم نعره کشیدن شجاعت است؟

او را شبیه برده کشیدن شجاعت است؟

یا هر طرف به خنده کشیدن شجاعت است؟

شکر خدا که عمه به این درد سر نخورد

از قافله نماند  و  به رویش تشر نخورد

**

یک شب دوباره باز پریده ز خواب ناز

بابای خویش را طلبیده به رمز و راز

نقش پدر به دیده کشیده به صد نیاز

می خواند گه به قدّ خمیده کمی نماز

گفت ای پدر ببین به رخِ نیلی ام زدند

گوشم نمی شنید ز بس سیلی ام زدند

حیرت زده مقابل بابا نشست و دید

شد باز پلک زخمی بابا و بست و دید

تا دست زد بر آن لب و دندان شکست و دید

دستی به ابرویش زد و از هم گسست و دید

این سر دگر برای پدر سر نمی شود

رأس بریده مرهم دختر نمی شود

 

شعر دوم :

السلام ای حقیقة الزینب

السلام ای حبیبة الزینب

ای حریم تو مهبط الانوار

وی وجود تو مخزن الاسرار

چقدر تو شبیه زهرایی

مثل عمه نظیر مولایی

تو سه ساله ولی به سِیر دقیق

پیر راهی برای اهل طریق

ای معلم برای رهبرها

تو چه کم داری از پیمبرها

کوچک امّا بزرگ ، سلطانی

اوجی از قلّه های قرآنی

آسمان مَفرشِ قدمهایت

عرش مهمان نیمه شبهایت

ای بنازم به نالۀ شب تو

پای احیای عمّه زینب تو

ای نمازت به نیمه شب غوغا

وی نیاز تو حضرت بابا

تو که هستیکه این چنین در شام

در شب اقدام می کنی به قیام

رأس بابا مقیم دامن تُست

رحلِ قرآن حریم دامن تست

نزد موسی چنین نیامده نور

کوه سَینا چنین نشاید طور

صبح،نزد تو شام می آید

محضر تو امام می آید

خطبة تو فغان و شیون و شین

طَیِبَ الله روضه خوانِ حسین

پیش بابا عزای خود نکنی

شِکوه از زخمِ پای خود نکنی

چه قنوتی تو تا سحر بُردی

دست در گیسوی پدر بُردی

در مناجاتِ قاضیُ الحاجات

اشک باریدی ای حمیده صفات

با خراباتیان که گرییدی

زخم پیشانی پدر دیدی

جای چوبی که دشمنش زده بود

لب لعل تو مرهمی شده بود

چون لقاء خدا نصیبت شد

نفسِ آخَرَت مجیبت شد

 

**

گر سری در سرای ما بزنی

نفسی هم برای ما بزنی

راستی جمله ای به ناز بگو

گوشه ای از تمام راز بگو

چه شد از قافله عقب ماندی

طعمة خصمِ بی ادب ماندی

ایکه شاگرد چند اُستادی

چه شد از پشت ناقه افتادی

خم شدی زائرِ پدر بشوی

تو نگفتی که دربدر بشوی

این همه تازیانه می اَرزید

پس چرا دست و پات می لرزید

ترس را در وجود تو ره نیست

بی کبودیِ روی تو مَه نیست

ایکه شیرین زبانِ بابایی

وقتِ لُکنَت زبان چه غوغایی

آری ای طفلکِ زبان بسته

دشمن از ناله اَت شده خسته

نالة تو شبیه طوفان شد

کاخِ ظلم یزید ویران شد

 

شعر سوم:

گیسوی گِره خوردۀ من باز نمی شد

دیگر سَرم از دستِ پدر ناز نمی شد

می خواستم آن نیمه شب از درد بمیرم

این دست شکسته پَرِ پرواز نمی شد

گر وحشت آن شب به سراغم نمی آمد

از هولِ قیامت سخن ابزار نمی شد

آهسته ترین ناله ، لگد بود جوابش

ورنه بدنم این همه جانباز نمی شد

انگار نه انگار که من طفل صغیرم

گفتم نزن ، اما سخن احراز نمی شد

کاری به خدا زَجرِ لعین با گلویم کرد

بعد از خفگی راه نفس باز نمی شد

من از ستمِ دشمن خود شِکوه ندارم

دارم گِلِه از دوست که همراز نمی شد

گر بود عمویم ، قد و بالای من امروز

با چشمِ حقارت که برانداز نمی شد

با دیدن یک قدّ کمان سخت خمیدم

بی فاطمه پیریِ من آغاز نمی شد

این پیرِ سه ساله کُند آباد فَلک را

بی نهضتم این قافله ممتاز نمی شد

من کاخِ عدو را به سرش خُرد نمودم

بی عمّه مرا این همه اعجاز نمی شد

کاری کنم امروز که فردا همه گویند

بی نام تو اسلام سرافراز نمی شد

من دختر دردانۀ سلطان بهشتم

ورنه رخ من آینۀ راز نمی شد

 

شعر چهارم:

درد كمر تمام توان مرا گرفت

این زخم سر قرار و امان مرا گرفت

بابا سرم هنوز كمی تیر می كشد

دستی رسید و روح و روان مرا گرفت

تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد

انگار از سر تو نشان مرا گرفت

می خواستم كه رو سری اَم را گره زنم

گیسم كشید و نطق زبان مرا گرفت

چیزی نمانده بود كه زَهره تَرَك شوم

تهدید او صدای فغان مرا گرفت

دانی چرا یتیم تو لُكنَت گرفته است؟

با یك كشیده لفظِ لسان مرا گرفت

با دست و پا تمام تنم را كبود كرد

بر من امان نداد، امانِ مرا گرفت

دانی چگونه فاطمه آن شب مرا شناخت؟

از خود، نشان قدّ كمان مرا گرفت

شِكوه ز درد خار مغیلان نمی كنم

اما خرابه صبرِ گِران مرا گرفت

می خواستم كه بوسه ی جانانه ام كنی

لب های پاره ات هیجان مرا گرفت

می خواستم شهیدۀ این كاروان شوم

رأس بریده آمد و جان مرا گرفت

من یك سئوال از همه ی شیعیان كنم؟

دشمن چه شد امام زمان مرا گرفت؟

 

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر