( 4.1 امتیاز از 1335 )

قيصر امين‏پور

كربلا، بيابان سوزاني است كه در آن بال و پر منطق مي‏سوزد. سر عقل خم مي‏شود. پاي چوبين استدلال مي‏شكند و زبان استدلال، لال مي‏شود.

پيش از حسين(ع) و پس از او، صحنه تاريخ هماره ميدان نبرد حق و باطل بوده است. اما چرا از ميان اين همه، عاشورا حماسه‏اي ديگرگونه است؟

شايد حضور چهره‏هاي گوناگون يك جامعه، مثل زن، كودك، جوان، پير و ... يا وجود تمام عناصر يك زندگاني كامل مانند تشنگي، ايثار، عشق، مظلوميت، نيايش، خواب، بيداري، جهاد، وفاداري و ... بر اين تابلو، رنگي از جاودانگي پاشيده است.

اما غير از اين شايد بتوان گفت كه در درگيري مستمر حق و باطل، چيزي كه اثر آن كمتر از خود آن درگيري نيست، آگاهي تاريخ و جامعه از آن است، چون افراد و جوامع زوال‏پذيرند و اگر درگيري حق و باطل، تنها در ميان نيروهاي درگير در كشمكش مطرح باشد. هر دو نيرو روزي از بين خواهند رفت. اما اگر پيام اين درگيري به گوش تاريخ و به دست جامعه برسد، اثري زوال‏ناپذير خواهد داشت.

و شايد بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاريخ امتداد داده، پيام آن بوده است. و نيز شايد يكي از دلايل وجودي قصص قرآن همين باشد. مثلاً در قصه فرزندان آدم، برادري به دست برادر ديگر كشته مي‏شود و كلاغي برانگيخته مي‏شود تا قاتل را گوركني بياموزد، اگر خدا نبود كه ببيند و بنگارد و پيام‏آوري نبود تا پيام را برساند، شايد خون هابيل براي هميشه در خاك مي‏خفت.

در اينجا هم درگيري حسين(ع) و يزيد را پيامبراني است. يكي پيامبري كه «امام» است. و ديگر پيامبري كه «زن» است. و ديگراني كه هر كدام بار پيامي را به دوش جان داشتند.

چه مي‏توان گفت از زبان آتشين سجاد(ع)؟ و چگونه مي‏توان گفت كه آن امام در عاشورا چه ديد و چه شنيد و چه كشيد! و پس از آن چه مي‏بايست ببيند و بكشد! كه اگر او نبود فريادهاي زينب(ع) هم در گنبد تاريخ طنيني مي‏افكند و سپس رفته رفته به خاموشي و فراموشي فرو مي‏رود.

چرا كه او حلقه‏اي طلايي از زنجيره خدايي امامت بود و اگر او نمي‏ماند، هيچ كسي و حتي هيچ زينبي توان امتداد اين ريسمان آسماني را نداشت.

و از زينب(ع) گفتن نيز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا كه زينب(ع) با حضور امام، زينب(ع) بود، كه اگر امام نباشد هر حركتي بي‏جهت و محكوم به زوال است.

و اما من باز راه خطا رفتم. من بر آن بودم

كه در اين كار، راه بر چند و چون و چرا ببندم. و «عشق را كه تنها كار بي‏چراي اين عالم است»، به زير سؤال نكشم. قصد من آب دريا كشيدن نبود و تنها به قدر تشنگي چشيدن بود. و تنها بر آن بودم كه به عبارتي كوتاه، اشارتي به عشق كرده باشم. اشارتي به زينب(ع) كه پيامبر خون خدا است.

كه اگر زينب(ع) در آنجا نبود، كلاغهاي

سياه چنان بر جناياتشان بال مي‏گستردند كه به جز سياهي چيزي به يادگار نمي‏ماند. و

اين است كه تا قرآن گشوده است، كتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا كه مرگ قهرمانان اين داستان، آخرين برگ كتاب نيست.

و زينب(ع) فصلي ديگر بر اين كتاب ضميمه كرد. فصلي بي‏پايان كه همچنان ورق مي‏خورد و هر ورقش عاشورايي است.

و نه تنها هر زميني، كه هر سينه‏اي كربلايي است كه هر دم در آن عاشورايي بپاست. و حسيني و يزيدي در پهنه آن به نبرد ايستاده‏اند. تا كدام پيروز شوند. هر چند كه حسين(ع) هيچ گاه شكست نخورده است. چرا كه هميشه زينبي هست تا همچنان كه علي(ع) ذوالفقار از نيام برمي‏كشيد؛ زبان از كام بركشد و چون طوفان بتوفد و چون سيل بخروشد و در

اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روي افروخته بر سر ابن‏زيادها و يزيدها فرياد بكشد.

آري، حسين(ع) هيچ گاه نمرد و هيچ گاه شكست نخورد. و پرچمش بر زمين نيفتاد. پرچم حسين(ع) خون‏آلوده شد؛ اما خاك‏آلوده نشد. و حسين(ع) نه تنها شكست نخورد بسا غنيمت كه آن روز به چنگ آورد و براي ما به وديعه گذاشت.

او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنيمت گرفت و چه غنيمتي از اين گران‏مايه‏تر؟!

آري حسين(ع) نمرد، كه اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوكل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر كسي به زيارت آن برود، دستش را قطع كنند.

و اما يزيد، او نه تنها نتوانست از خود حسين(ع) بيعت بگيرد كه از خون او نيز نتوانست. چرا كه خون حسين(ع) پيام و پيامبر داشت.

و يزيد اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز يزيدي را بكشيم و انتقام خون حسين(ع) را كه هنوز مي‏جوشد و تا آن سوي هنوز خواهد جوشيد از آنان بگيريم.

و اگر حسين(ع) تشنه ماند و حسينيان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشك و خون، گلوي تشنه‏اشان را تر كنيم و از تشنگي آنها بياموزيم كه اگر تشنه بوديم، و از اندك سپاه آنها بياموزيم كه اگر اندك بوديم و تمام دنيا در برابر ما ايستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگيم، حتي اگر هفتاد تن باشيم!

و بياموزيم كه هر كدام يزيدي را در درونمان بكشيم و با جاني حسيني و زباني زينبي به قيامي حسيني و پيامي زينبي برخيزيم. و بياموزيم كه گرسنگي بخوريم و برهنگي بپوشيم، اما بندگي نكشيم.

خون بدهيم، اما دين نه! جان بدهيم، اما ايمان نه!

روزي كه حسين(ع) آهنگ رفتن دارد، گويي اين آيات خدا، دوباره بر او و يارانش مي‏بارد:

ـ «و قاتلوا في سبيل‏اللّه‏ الذين يقاتلونكم

...»(1)

ـ (و بجنگيد در راه خدا با آنان كه با شما مي‏جنگند ...)

ـ «... و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...)(2)

ـ (... و بجنگيد با آنها در پيشگاه مسجدالحرام ...)

ـ «و انفقوا في سبيل‏اللّه‏ و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة ...»(3)

ـ (و انفاق كنيد در راه خدا و به دست خود، خود را به نابودي ميفكنيد ...)

اما حسين(ع) ديگر چه دارد كه انفاق كند؟ او آخرين دارايي خود را براي انفاق و آخرين سلاح خود را براي قتال به كف مي‏گيرد؛ يعني جانش را و خونش را! آيا اين چنين رفتن، خود را به هلاكت افكندن است؟ نه! راستي را كه:

آنكه مردن پيش چشمش تهلكه‏ست

امر «لا تلقوا» بگيرد او به دست

«كل شي هالك الا وجهه»(4) مي‏گويد: هر چيزي هلاك شود مگر حق. حال چه مرگ باشد، چه زندگي! هر چيزي! يعني اگر رفتن، حق باشد، ديگر «رفتن» نيست كه عين «ماندن» است.

و باز در آيه‏هاي سپسين همان سوره، گويي خدا به حسين(ع) مي‏گويد:

ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استيسر من الهدي ...»(5)

ـ (و به انجام رسانيد حج و عمره را براي خدا پس اگر بازداشته شديد، آنچه كه ميسر شود از قرباني ...)

و او كه نمي‏تواند حج را به پايان برد، قرباني مي‏كند. چه چيز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعيلش را، يك ابراهيم و هفتاد اسماعيل را! يك «امام» را!

چه تفاوت دارد؟ اينجا بايد بر گونه سنگ سياه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشير!

اينجا بايد از لباس تن عاري شد و آنجا از لباس جان! اينجا بايد ... و آنجا بايد ...

و باز، گويي در چند آيه پس از آنها خدا تصميم نهايي حسين(ع) را باز مي‏گويد:

ـ «و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات اللّه‏ ...»(6)

ـ (و از مردم كسي است كه مي‏فروشد جان خود را براي خشنودي خدا ...)

و آنگاه حسين(ع) به راه مي‏افتد.

آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاي جهان را بر ما ببندند. ما آموخته‏ايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مي‏نويسيم، و نه تنها خود آن را ورق مي‏زنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ مي‏گيرد و صفحات آن از التهاب نفسهاي اسبمان به شماره مي‏افتد.

آن روز حسين(ع) گفت: «خواب ديدم كه ما مي‏رويم و مرگ مي‏آيد.»

مرگ جبر است. و حسين(ع) زره مرگ را برداشت، پوشيد و رويين شد. چه، آنسان زندگي را مرگ مي‏دانست و اينسان مرگ را زندگي!

چرا كه او از پدرش آموخته بود كه مي‏گفت: «محبوب‏ترين چيزي كه من آن را ملاقات مي‏كنم، مرگ است.»

و هم از او آموخته بود كه مي‏گفت: «همانند كسي كه در شب تاريك، در جستجوي آب در بياباني بي‏پايان، ناگاه چشمه‏اي بيابد، شهادت برايم دوست‏داشتني است.»

آن روز كه حسين(ع) قصد ميدان داشت. به ياران خود چنين گفت: «من بيعت خود را از گردنتان برداشتم، شما مي‏توانيد بر مركب شب سوار شويد و برويد.»

آنان كه خدا را هم بيعتي بر گردن داشتند، ماندند. و آن سياهي لشكر، آن لشكر سياه، آن شب در تاريكي، جان شبزده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پيوستند؛ كه خفاشان تاب آفتاب ندارند!

و «منطق پرواز» اين چنين است. كه آنجا از آن همه مرغ، تنها «سي مرغ» به «سيمرغ» رسيد.

و اينجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به ديدار «مرگ» رفتند!

و مرغان ديگر حرم كه به ديدار مرگ آمده بودند، و هر يك برگ پيغامي را به منقار خونين خود داشتند، برگشتند، تا سفري ديگر را بياغازند.

حسين(ع) مي‏رفت و تمام راههاي برگشت را مي‏بست. و پلهاي پشت سر را ويران مي‏كرد. كه راه حسينيان برگشت ندارد. اين راز را من از زبان زره علي(ع) شنيدم، كه هيچ گاه پشت نداشت!

آن روز كه خبر رسيد «مسلم» شهيد شده، «هاني» شهيد شده، امام ياران را فراخواند و پيامي را اين چنين بر آنان خواند:

ـ «ياران، اخبار غريبي از كوفه مي‏رسد، اگر مردم كوفه هم خيانت كنند، من بايد اين راه را بروم، هر كس از شما تا اين لحظه به اميد نان و نام با من آمده، راهش را بگيرد و برود.» و امروز حتي اگر مسلم كشته شود، هاني كشته شود، باز اندكي نااميدي به خود راه نخواهيم داد.»

و اما اين بار، ديگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! اين را هزاران شهيد با خون خود، بر پيشاني صبح نوشته‏اند!

و ما اين همه را از عاشوار داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!

حسين(ع)، خوب مي‏دانست چه كسي را بايد با خود ببرد، و چه كساني را! كدام مورخي مي‏توانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زباني بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهاني بايد كه با زور شكسته نشود؟

حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براي فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براي فردا مي‏خواست!

حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهي برد تا خدا را تماشا كند!

و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهي برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!

و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايي!

عاشورا فرهنگي است كه هر كلمه‏اي در آن معني ديگري دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعني زندگي، اسارت يعني آزادي، شكست

يعني پيروزي، در آنجا ديگر زن به معني ضعيفه نيست، كه زن يعني آموزگار مردانگي! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانه‏هاي يك زن افتاه است. و چه مي‏گويم؟ كه تاريخ خود،

گنجايش و ظرفيت چنين زني را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...

و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي مي‏توانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستني» هست؟ و چه كسي مي‏توانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهي» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايي» نيست «آگاهي» نيز خود نوعي «توانايي» است.

چرا كه اگر به «تواناييهاي» خود «آگاه» نباشي، مسؤوليت را احساس نمي‏كني، ولي همين كه آگاه شدي كه مسؤولي، هيچ هم كه نداشته باشي، جان كه داري! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!

اما سخن از «داشتن توانايي»، مَفرّي است كه هميشه امكان گريز از آن هست. آيا چه هنگام، توانايي كافي خواهي داشت؟

و تازه هنگامي كه توانايي كافي نيست، احساس مسؤوليت و انجام آن اهميت دارد، وگرنه انجام مسؤوليت در حالي كه توانايي كافي هست، حماسه نيست!

حسين(ع) خود مي‏گويد: «من آن چنان مرگ را طالبم كه يعقوب، يوسف را!»

و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي مي‏توانست اينها را بگويد، هر چند كه هنوز هم گروهي حسين(ع) را كسي مي‏دانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مي‏خواهد!

شگفتا! كسي كه شب به ياران خود مي‏گويد: «همه شما برويد، دشمن تنها مرا مي‏خواهد.» روز اين چنين بگويد!

و نيز اينكه اين همه مي‏گويند: «امام حسين(ع) مي‏دانست كه شهيد مي‏شود يا نمي‏دانست؟ مي‏توانست يا نمي‏توانست؟»

اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!

حديث عاشورا بسي فراتر از اينهاست!

اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!

سخن از «توكل» است به معني راستين آن!

آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانسته‏اند، يا درست نداسته‏اند!

چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!

توكل، يعني كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!

و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!

و شايد اين براي ما شگفت باشد، اما براي حسين(ع) شگفت نيست!

اين عجيب نيست كه حسين(ع) اين چنين بود؛ اگر حسين(ع) اين چنين نبود، عجيب بود!

اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتي مردانمان، از چه كس پيامبري مي‏آموختند؟

آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز مي‏شد.

و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!

يك امتداد! برشي از يك امتداد!

و زينب(ع)، ادامه‏دهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جاده‏هاي تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش مي‏رود.

كاروانسالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!

يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش مي‏راند!

و زينب(ع) آن مفهوم بود!

و زينب(ع) را از همان كودكي آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسه‏اي را داشته باشد. و چشمهايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!

و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!

و زينب(ع) را كه وقتي خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيه‏گاه ...

اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتي تشنگي! هيچ، حتي اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايي و يارايي زينب بود!

به راستي كه آزمايش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسي، آن هم زني، هفتاد بار بميرد، و به جاي هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانه‏ها را سپر باشد.

اما كسي كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشاني

يك علي(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.

كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او دختر علي(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!

و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!

و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»

آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده مي‏گشتند؛ آن طرف دست پسري، اين طرف بازوي شوهري، پاي برادري، بدن بي‏سري!

و اينها همه پيامبر مي‏خواست، آن همه خون اگر در همان جا مي‏خفت، ما چه مي‏كرديم؟

و به راستي كه زينب(ع) پيامبري امين‏بود!

و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟

و نمي‏دانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ مي‏گنجد؟

كدامين خاك، ياراي در بر گرفتن تن حسين(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانه‏روز، از پذيرفتن او عاجز بود!

و كدامين آب، آيا شايستگي شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوي دست او تطهير مي‏شود!

و كدامين شمشير، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بريدن داشت؟ و درياي سينه او را كدام شمشير شكافت؟ خدايا چگونه شمشير، دريا را مي‏شكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامين نيزه بر سر كرد؟ بي‏شك همان نيزه كه قرآن را!

و سر او را ـ آن درياي پرشور عشق را ـ چگونه بر نيزه كردند؟ خدايا مگر مي‏شود دريايي را بر نيزه‏اي نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبان‏كش نيمه‏شب نان يتيمان بود، از تن او جدا كردند؟

و چگونه آن لبها را كه بوسه‏گاه پيامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكي» را به خون آلودند؟ و «معصوميت» را گلو دريدند؟

و بر آن سينه‏ها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامين سم ستوري آيا توان كوبيدن داشت؟

و شانه‏هاي كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟

و كدام كوه است كه تكيه‏گاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟

و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟

و كدام آسمان است كه هفتاد ستاره‏اش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟

و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟

زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!

زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!

 


1 ـ سوره بقره ، آيه 190.

2 ـ سوره بقره، آيه 191.

3 ـ سوره بقره، آيه 195.

4 ـ سوره قصص، آيه 88.

5 ـ سوره بقره، آيه 196.

6 ـ سوره بقره، آيه 207.

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر