( 4.7 امتیاز از 645 )

ریاحین ـ «فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».

درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شدیم.

مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.

فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن... و ما رد شدیم.

همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...

رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.

پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.

تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.

باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟

از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.

گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».

صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».

گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟

اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!

زنی کل می کشید. دف می زدند. نوای هلهله می آمد. آواز هماهنگ زنان. رسیده بودم کنار خانه گلی. پشت داده بودم به

دیوار داغی که هرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب می کرد. با خودم فکر می کردم کاش تو هم بودی. کاش با کتاب های من آشتی می کردی و می شد از راه آن کلمه ها تو را هم این جا آورد.

ناگهان دیدمت که کنارم ایستاده ای، پشت به همان دیوار. ریز خندیدی: «ما هم اومدیم دیگه، هر کی از راه خودش. تو با کتاب هات، ما با عشق. فکر کردی همه چی فرمول داره»؟ گفتم: «عروسیه»! گفتی: «جانم فدای داماد بی زره».

برّوبر نگاهت کردم، بعد تازه یادم افتاد. یادم افتاد که پیامبر پرسیده بود: «چه داری مهر دخترم کنی»؟ او سر پایین انداخته بود: «فقط شمشیر و شتری آب کش و زره ام». و جواب شنیده بود: «شمشیرت برای جنگ لازم است، شترت برای آب آوردن. می ماند زره»!

گفتی: «عشق که هست، مرد زره می خواهد چه کار»؟ یادم افتاد که او زره را به کفی عطر عشق فروخته بود.

با بغض گفتی: «داماد بی زره، عروس کاسه های گلی» و یک آن دست های پیامبر را دیدم که بالا رفتند: «خدایا برکت ده قومی را که بیش تر ظرف هایش گلین است».

بدنت از شوق می لرزید. گفتی: «همین حالا در بزنیم». زنان شعر می خواندند:

فسرن جاراتی بها انه

کریمة بنت عظیم الخطر2

گفتم: «وسط عروسی؟! ادب هم بعضی وقت ها چیز خوبی است»! گفتی: «ادب مال تو و پا چوبی ها مثل خودت. من دارم می میرم از شرم این عریانی... از فلاکت برهنگی». صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدی: «دیگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصمیم، هر صبح همان می شوم که بودم. همان سگ. طاقت ندارم. می فهمی»؟

خواستم بگیرمت، به دو رفته بودی. پیچیده بودی توی کوچه. بعد در یک لحظه هر دو با هم دیدیمش. کسی را که پیش از تو به در رسیده بود. کسی را که پیش از تو، آن جا ایستاده بود. کسی را که پیش از تو، در زده بود و منتظر بود. دیدیمش که چیزی را از لای در گفت. تو مات همان وسط مانده بودی. کسی کل کشید. همهمه زن ها از خانه بیرون ریخت:

- خانم این یادگاری بود!

- این را برای شب عروسی تان...!

- لباس دیگر که ندارید. همان پیراهن کهنه قبلی؟ مگر می شود؟

- بگذارید بروم دنبالش، خانم! عروس با لباس کهنه شگون ندارد.

بگذارید...

من و تو فقط مرد را می دیدیم. زخم عمیق عریانی و شرم سال ها نفس کشیدن بی تن پوش را که آهسته از صورتش محو می شد. آن دورها دف می زدند. هلهله می کردند. مرد لباس را به صورتش چسباند. من و تو طاقت نداشتیم بعد از آن لحظه را ببینیم. من و تو از لرزه هیجان کبود شده بودیم. من و تو، از همه سال های پیش، حتی از اولین لحظه، انگار عریان تر شده بودیم. من و تو دست هایمان را حلقه کردیم دور خودمان، دور روحمان، و به خود پیچیدیم. مرد از کوچه دور شد. من و تو مثل تکه سنگ های سردی روی خاک ولو شدیم. درست مثل روز اول. حتی هم دیگر را نمی توانستیم نگاه کنیم. زنان شعر می خواندند:

فسرن جاراتی بها انّه

کریمه بنت عظیم الخطر

هنوز سنگینی هوای گرفته سالن سمینار توی سرم بود. خواستم از آب سردکن کنار پیاده رو یک مشت آب بپاشم به صورتم، صدای تو از پشت از جا پراندم: «خسته نمی شید شماها! هی حرف، هی سخنرانی. بیا سینه ای بزن، نوحه ای دم بگیر». خنکای آب، سنگینی هوا را آهسته از صورتم شست. گفتم: «باز ما به هم رسیدیم. عجیبه. نه»؟ کتیبه بلندی را که دستت بود باز کردی و سرش را دادی به من: «مال روضة فردا شبه، باید ببندیم بین این دو تا تیر چراغ». پرسیدم: «هنوز امیدواری»؟ براق شدی تو چشم هام: «ما هر دو تا دیدیمش. مردی که از کوچه رفت، گرفته بود. واقعاً گرفته بود».

این بار کوچه خلوت بود. صدایی نمی آمد. آهسته دیوار را دور زدم تا خود را به در برسانم. از سه گوش دیوار که رد شدم تو را دیدم که پیش از من رسیده بودی. هیچ نگفتیم. هر صدایی، هر حرفی ممکن بود حریر این خیال را چروک بیندازد. فقط نگاه کردیم در چشم هم دیگر. تقه زدیم و عقب رفتیم... نفس ها حبس.. در باز شد.

من می خواستم بگویم: «گرسنه ام» تو می خواستی بگویی: «عریانم» من زبان بگیرم: «فقیر»! فقط گریستیم. در گاهی خیس شد. در نیمه باز بود. تاول های راه طولانی روی پاهایمان ترکیده بود. زخم ها سرباز کرده، خون و چرک و خاک راه دراز ریخت روی درگاهی. چه جایی را آلوده کرده بودیم... چه جایی را. از شرم عقب رفتیم.

تو آمدی بگویی: «هیچ دری نمانده که نزده باشیم». ترسیدی صدایت، صدای حیوانی باشد. من از پشت پرده ای که در نسیم تاب می خورد دور می شدم تا جانوری پیدا نباشد؛ اما زانوانم از گرسنگی طولانی، از خستگی لرزیدند. خواستم بیفتم، چنگ زدم به پرده، تو فکر کردی حتی عوعوی مظلومانه سگی! صدایت را رها کردی تا از حنجره بیرون بریزد و فکر نکردی که ناله ات شاید شبیه چه باشد.

در نیمه باز بود. در گاهی خیس. ما هر دو خیره مانده بودیم. گفتی: «دارد آویز را از گردن خودش باز می کند». آمدم بگویم: «خیالاتی» آویز ازلای پرده آمد بیرون و در هوا تاب خورد. رشته ای جواهر. چیزی برای آویختن به گردن! یک سرش دست او بود، فقط مانده بود که ما بپریم و سردیگر را بگیریم.

ما مات، ما مبهوت بودیم. گرسنگی در یک لحظه انگار تمام قوتمان را گرفته بود. فکر کردیم دست اگر پیش ببریم تا بگیریم شاید به جای دست، سمّ جانوری را ببیند. جلو اگر برویم چرک می پاشد روی پرده. بو! بو را چه کنیم؟ بوی عفونت زخم های عمیق عمر! تاب اگر نیاورد چه؟ دست اگر پس بکشد؟ این شد که همان طور ماندیم و هیچ به فکرمان نرسید اگر شانه به شانه هم بدهیم، قوّت دو شانه، شاید جرئت دست ها بشود.

در نیمه باز است؛ سال هاست. در گاهی خیس است؛ سال هاست. رشتة آویز از لای پرده آمده بیرون، در هوا تاب می خورد. سرش دست او. فقط مانده ما دست پیش ببریم تا سر دیگر. ما هر دو تا آن جا هستیم؛ سال هاست.

تو پشت دیوار پناه گرفته ای، رشته را نگاه می کنی، سینه می زنی، اشک می ریزی و نوحه می خوانی. من نشسته ام همان جا رو به روی در و روزی هزار بار در دفترم می نویسم: «گردن بند او، عریانی را می پوشاند، فقیر را بی نیاز می کند و گرسنه را سیر».

فقط مانده ما دست پیش ببریم و سر دیگر را بگیریم. ما دو تا آن جا هستیم و هیچ به فکرمان نمی رسد شانه به شانه هم بدهیم تا قوت دو شانه شاید جرئت دست ها بشود!

پی نوشت:

1. اعراف، آیه 22.

2. ای هم قدمان من، او را همراهی کنید. بزرگواری را که دختر رسول بلند مرتبه است. ینابیع المودة، قندوزی.

 

 

منبع» مجله پرسمان/ نویسنده: فاطمه شهیدی

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر